پاشیدن در. پاشیده و افشانده شدن در، نزول قطرات باران، سخن گفتن به روانی. کنایه از سخن شیرین و شیوا از زبان جاری شدن: زبانی که اندر سرش مغز نیست اگردر ببارد همان نغز نیست. فردوسی
پاشیدن در. پاشیده و افشانده شدن دُر، نزول قطرات باران، سخن گفتن به روانی. کنایه از سخن شیرین و شیوا از زبان جاری شدن: زبانی که اندر سرش مغز نیست اگردر ببارد همان نغز نیست. فردوسی
ریختن. باریدن. فروریختن اشک و باران و جز آن: گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر صد کینه به دل گیری صد اشک فروباری. منوچهری. فروبارید بارانی ز گردون چنانچون برگ گل بارد به گلشن. منوچهری. وز ابر جهان سرشک پرحکمت بر کشت هش و خرد فروبارد. ناصرخسرو. ای حجت بسیارسخن دفتر پیش آر وز نوک قلم در سخنهات فروبار. ناصرخسرو. بیای تا من و تو هر دو ای درخت خدای ز بار خویش یکی چاشنی فروباریم. ناصرخسرو. مگر بر نوای چنان ناله ای فروبارد از چشم من ژاله ای. نظامی. رجوع به فروریختن شود
ریختن. باریدن. فروریختن اشک و باران و جز آن: گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر صد کینه به دل گیری صد اشک فروباری. منوچهری. فروبارید بارانی ز گردون چنانچون برگ گل بارد به گلشن. منوچهری. وز ابر جهان سرشک پرحکمت بر کشت هش و خرد فروبارد. ناصرخسرو. ای حجت بسیارسخن دفتر پیش آر وز نوک قلم در سخنهات فروبار. ناصرخسرو. بیای تا من و تو هر دو ای درخت خدای ز بار خویش یکی چاشنی فروباریم. ناصرخسرو. مگر بر نوای چنان ناله ای فروبارد از چشم من ژاله ای. نظامی. رجوع به فروریختن شود
خاراندن سر با سر انگشتان، کنایه از نومید شدن. (برهان) : درست ناید از آن مدعی حکایت عشق که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد. سعدی. مباد آن روز کز درگاه لطفت بدست ناامیدی سر بخاریم. سعدی. ، خجل شدن وشرمنده گردیدن، لطف نمودن. (برهان). لطف کردن. (رشیدی). لطف فرمودن. (آنندراج) ، تعلل و درنگ و اهمال ورزیدن. (آنندراج). توقف و بهانه کردن. (غیاث) (رشیدی). اهمال و تعلل ورزیدن. (آنندراج). بهانه آوردن. (برهان). بهانه. (رشیدی). بهانه کردن. (آنندراج) : نامۀ دیگر بنوشت و گفت آنچه من ترا گفتم باید که سر نخاری و حرب دشمن پیش گیری. (ترجمه تاریخ طبری). اگر هیچ سر خاری از آمدن سپهبد همی زود خواهد شدن. فردوسی. بدستان بگوی آنچه دیدی ز کار بگویش که از آمدن سر مخار. فردوسی. هیونی تکاور برافکند شاه به بهرام تا سر نخارد براه. فردوسی. مشغول عشق جانان گر عاشق است صادق در روز تیرباران باید که سر نخارد. سعدی. بسعی کوش که ناگه فراغتت نبود که سر بخاری اگر روی شیر نر خاری. سعدی. ، راغب شدن، حیله و مکر کردن. (برهان). مکر. (رشیدی). حیله آوردن. (آنندراج) ، عاجز شدن در جواب خصم. (برهان) ، تسلی کردن. (برهان) (رشیدی). تسلی دادن. (آنندراج) ، کنایه از نگاه داشتن. (برهان) (رشیدی) (آنندراج). - به سر خاریدن پرداختن، فرصت سر خاریدن داشتن: من از خون جگرباریدن خویش نپردازم به سر خاریدن خویش. نظامی. - امثال: سر خاریدن موش گربه را، به کار خطرناک دست زدن. نظیر: بزی که اجلش میگردد نان چوپان میخورد: مثل است اینکه چو موشان همه بیکار بمانند دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 146)
خاراندن سر با سر انگشتان، کنایه از نومید شدن. (برهان) : درست ناید از آن مدعی حکایت عشق که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد. سعدی. مباد آن روز کز درگاه لطفت بدست ناامیدی سر بخاریم. سعدی. ، خجل شدن وشرمنده گردیدن، لطف نمودن. (برهان). لطف کردن. (رشیدی). لطف فرمودن. (آنندراج) ، تعلل و درنگ و اهمال ورزیدن. (آنندراج). توقف و بهانه کردن. (غیاث) (رشیدی). اهمال و تعلل ورزیدن. (آنندراج). بهانه آوردن. (برهان). بهانه. (رشیدی). بهانه کردن. (آنندراج) : نامۀ دیگر بنوشت و گفت آنچه من ترا گفتم باید که سر نخاری و حرب دشمن پیش گیری. (ترجمه تاریخ طبری). اگر هیچ سر خاری از آمدن سپهبد همی زود خواهد شدن. فردوسی. بدستان بگوی آنچه دیدی ز کار بگویش که از آمدن سر مخار. فردوسی. هیونی تکاور برافکند شاه به بهرام تا سر نخارد براه. فردوسی. مشغول عشق جانان گر عاشق است صادق در روز تیرباران باید که سر نخارد. سعدی. بسعی کوش که ناگه فراغتت نبود که سر بخاری اگر روی شیر نر خاری. سعدی. ، راغب شدن، حیله و مکر کردن. (برهان). مکر. (رشیدی). حیله آوردن. (آنندراج) ، عاجز شدن در جواب خصم. (برهان) ، تسلی کردن. (برهان) (رشیدی). تسلی دادن. (آنندراج) ، کنایه از نگاه داشتن. (برهان) (رشیدی) (آنندراج). - به سر خاریدن پرداختن، فرصت سر خاریدن داشتن: من از خون جگرباریدن خویش نپردازم به سر خاریدن خویش. نظامی. - امثال: سر خاریدن موش گربه را، به کار خطرناک دست زدن. نظیر: بزی که اجلش میگردد نان چوپان میخورد: مَثَل است اینکه چو موشان همه بیکار بمانند دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 146)